سال هزار و سیصد و هشتاد و چند
سال هزار و سیصد و هشتاد و چند بود
روزی که چشمهات قرار از دلم ربود
روزی که از بهار و بهار و فقط بهار
چشمانتان ترانه ی پیوند می سرود ..
بی تو مسیر زندگیم رو به هیچ رفت
گم شد تمام هستی من در غبار و دود
شاعر شدم به شوق همان روز اولی
روزی که چشمهات قرار از دلم ربود ..
{ محسن عزیزی }